بخون خیلی قشنگه !!!
ساعت از 7 گذشته بود و هوا داشت کم کم رو به تاریکی میرفت
چندین جوان در خانه ای کوچک کنارهم جمع شده بودند
صدای قهقه خنده هایشان سقف خانه رو به لرزش وا میداشت
یکی از آنها لیوان بلوری که دشتش بود رو سر کشید و در حالیکه
گویی سرگیجه داشت رو به فرد روبرویش گفت: محسن شماره گیرو راه بنداز
بعد دو نفر دیگه که کنارش بودن شدیدتر از قبل زدن زیر خنده....!
پسری که محسن نام داشت با حالتی مملو از غرور موبایلش را از جیبش
بیرون آورد و با دست دیگرش استکان کوچک رو سرکشید و گفت: سلامتی....
سپس شروع به گرفتن شماره کرد...... لبخندی عصبی زد
محسن ابروهایش را بالا انداخت که مشخص بود تماس برقرار شده
سپس شاستی آیفون رو زد: صدای پیرمردی از پشت خط بگوش
رسید: الووو...الووو. محسن با دلخوری لبهایش رو پیچوند و گفت:
بخشکی شانس دوستانش زدند زیر خنده...گوشی موبایل رو به پسر
لاغر اندامی که کنارش نشسته بود داد و آن پسر هم که گویی
میخواست کار مهمی انجام بده دستی به صورتش کشید
و بعد در حالی که سینه سپر کرده بود شماره گرفت
شاستی آیفون را که زد صدای یک پسر جوون بود که با عصبانیت
گفت: بیخود خودتو خسته نکن من ازت خوشم نمیاد
مگه زوره سرییییش بعد هم قطع کرد و همه خندیدن...
همه یکصدا زدن زیر خنده پسری که گوشی رو قطع کرد
با ناراحتی پاس داد به فرد کناری، این مراحل چند بار تکرار شد و
هربار: یک مرد ویک بار هم شماره مورد نظر خاموش بود
و یک بار هم یک پیرزن برداشت و کلی بد و بیراه نثارشون کرد
تا اینکه گوشی به اولین نفر رسید ...اخرین لیوانش رو سر کشید
و در حالی که چهره اش سرخ شده بود گفت: شانس با خودمه
شروع به گرفتن شماره کرد ، چند لحظه بعد با هیجان مثل برق گرفته ها
پرید و در حالیکه با دستش جلوی گوشی رو گرفته بود داد زد: دخترههههههه
باقی افراد هم بطوریکه انگار شکست خورده باشند
و با حسادت به فرد برنده نگاه میکنند
فقط سرتکان دادند پسر اولی شاستی آیفون رو زد :
صدای نازک دخترانه که با حالتی نگران
صحبت میکرد پخش شد: الوو...چرا صحبت نمیکنین...
پسر شروع کرد: سلام خانوم خوشگله...یکم از وقتتونو بمن میدید؟
دخترک با عصبانیت گفت: اشتباه گرفتین آقااااااا
پسرک با پررویی گفت: ااااا به این زودی یادتون رفت خودتون بهم شماره دادین
دخترک با دلهره گفت: آقا من شوهر دارم اشتباه میکنین
پسر ادامه داد: خوب اینو قبلا هم گفتی ...نشون به اون نشون که گفتی
نصفه شب زنگ بزن! دوستان پسرک همه زدن زیر خنده ....
لرزش صدای دختر بیشتر شد
صدای مردانه ای از آنور خط داد زد: عوضی و بعد صدای یک سیلی به گوش رسید
بوق اشغال آخرین چیزی بود که از این تماس پخش میشد.
پسرک گفت: بچه ها فکر کنم اوضاع بیریخت شد...محسن گفت: بیخیال بابا
برو قلیون رو بیار باقی هم یکصدا گفتن: قلیون ...قلیوون.
در آنسوی شهر پسری بنام رضا در اتاقش قدم میزد و
بد و بیراه نثار دوستش محمد میکرد که بدقولی کرده بود!
موبایلش زنگ خورد: الوو محمد کجایی ؟؟؟چی تازه راه افتادی؟
واقعا آدم احمقی هستی...خیلی خوب زود باش...
از اتاق بیرون زد و پله ها رو یکی یکی به سمت آشپزخانه طی کرد
مادرش زنی میانسال که مشغول پخت و پز غذا بود
با حالتی تهدید آمیز گفت: رضا امشب رو دیر نیایا
خالت اینا دارن میان اینجا ....رضا هم با خنده گفت: مادرجان من
از مریم خوشم نمیاد انقدر گیر نده که مارو بهم برسونی!
مادرش دستاشو به کمرش زد و گفت : خیلی هم دلت بخواد
خوب گوشاتو باز کن اگه فکر کردی میزارم با اون دختره
ولگرد ازدواج کنی کور خوندی آقا؟!
رضا نفس تندی کشید و گفت: باز شروع نکن مامان
آسمون زمین بیاد من با مریم ازدواج نمیکنم
سارا هم ولگرد نیست اینقدر بهش توهین نکنین!
سپس دوباره به اتاقش برگشت و با خود گفت:
اینم شد زندگی ،دختره رو دستشون مونده
بزور میخوان بندازنش به من ، همان لحظه گوشیش
زنگ خورد بدون اینکه به مانیتورش نگاه کنه
برداشت ...مریم دختر خالش با پررویی
از آنور خط گفت: سلام عزیزم...کجایی؟
رضا کف دستش رو محکم به پیشانیش زد
و گفت: سلام...ببخشید نمیتونم صبحت کنم
خداحافظ...داد زد: ااااااااه
دوباره گوشی اش زنگ خورد
اینبار با عصبانیت برداشت و گفت:
بیخود خودتو خسته نکن من ازت خوشم نمیاد
مگه زوره سرییییش بعد هم قطع کرد
با خودش گفت : ارهههههه همینه
اما هنوز چیزی از این شادی نگذشته بود
که خشکش زد به گوشی اش نگاه کرد و دید که تماس دوم
اصلا مریم نبوده...در همین افکار بود که آیفون خونه زنگ خورد
صدای مادرش از آشپزخانه آمد: بدو دوستت محمده
رضا گوشی را داخل جیبش گذاشت و گفت: اومدم
محمد با یک پژو 206 سفید رنگ دم در منتظرش بود
سرش رو تکان داد و گفت: واقعا شرمنده
رفته بودم این عروسکو از شهرام بگیرم
رضا گردن کج کرد و گفت: حالا واجب بود؟!
محمد هم ابرو بالا انداخت: صد البته ...ناسلامتی قراره بعد باشگاه بریم پیش لیلی جان
رضا در ماشینو بست و گفت: چرا زوتر نگفتی
خوب منم به سارا میگفتم بیاد
محمد ضبط رو روشن و حرکت کرد: خوب الان بهش بزنگ
رضا دستی به صورتش کشید : رفته شمال با خانوادش
محمد با سرعت زیادی وارد اتوبان شد صدای ضبط به قدری
زیاد بود که داشت شیشه ها رو میلرزوند: تورو من من تورو توروخدا خودخدا...........
رضا داد زد: نکن اینکارو ، سی دی رو بیرون آورد و آهنگو عوض کرد:
من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم..............
محمد سر تکان داد و گفت: چه خبرا؟؟
رضا به پنجره تکیه داده بود: هیچی
امشب خالم اینا میان خونمون مادرم گیر داده
زود بیا که نکنه یکوقت یه دقیقه کمتر مریمو ببینم!
محمد زد زیر خنده : اا میگم حالت گرفتس
بیخیال درست میشه...
حدود یک ربع بعد به باشگاه که نزدیک اکباتان بود رسیدن
داخل باشگاه صدای موزیک در فضا طنین انداخته بود
هر کس جلوی آیینه ایستاده و اندامشو وارنداز میکرد
محمد که پسری لاغر اندام بود جلوی آیینه نگاهی
حسرت آلود به بازوان کوچکش می انداخت
و رضا که اندام بهتری داشت با غرور وزنه را بالا پایین میبرد...
ساعت نزدیک نه بود وقتی از باشگاه بیرون آمدند
هوا کاملا تاریک شده بود محمد به دوستش لیلی زنگ
زد و قراری در پارکی که چند خیابان از باشگاه فاصله داشت گذاشتن
با خوشحالی سوار ماشین شد و گفت : رضا زودباش
دیر میشه ها ، رضا هم خندید و گفت: نگران نباش...
ده دقیقه بعد به پارک رسیدن که زیاد شلوغ هم نبود
لیلی با مانتویی سبز و آرایشی غلیز برای محمد دست تکان داد
هر دو از ماشین پیاده شدند رضا در حالی که لبخند بلب داشت گفت:
سلام اینم محمد لیلی که کل مجنون رو زده...
چند دقیقه داخل پارک قدم زدن...رضا که حوصله اش سر رفته بود
سوییچ ماشینو از محمد گرفت و به سمت ماشین برگشت
چند دقیقه ای چند آهنگ گوش کرد و فکرش پیش سارا بود
گوشی اش رو بیرون آورد و شماره سارا رو گرفت: ...مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد.
تازه یادش افتاد که دهکده ای که آنها ویلا دارن آنتن نمیده
همین که آمدم گوشی را داخل جیبش بگذاره گوشی لیز خورد و به زیر صندلی افتاد
زیر لب با حرص گفت: بخشکی شانس
چراغ ماشینو زد و دستشو زیر صندلی برد گوشی رو برداشت و داخل جیبش گذاشت
اما چیزی توجهش رو جلب کرد یک دوربین قوی شکاری زیر صندلی بود
لبخندی زد و گفت : خوبه پس شهرام شکار هم میره ،
دوربینو برداشت و در ماشینو قفل کرد
به بالای پارک رفت ...پارک در بلندی واقع شده بود و به همه جا دید داشت
دور و اطراف پارک رو فازهای مختلف پوشش داده بودن
که در هر کدام صدها پنجره وجود داشت، رضا آرام
روی چمن های نمناک نشست و دانه به دانه به دیدن خانه ها پرداخت
نورهای مختلف از پنجره هر خانه رویت میشد زرد ، سفید ....پرده های صورتی...سرخ
سبز و...چندین دقیقه گذشت چند فاز رو رد کرد تا در فازی که روبرویش بود
طبقه بالا فردی رو در اتاقی دیدی که رو به پنجره بود
تغریبا تاریک بود و چندین شمع نور اتاق رو تأمین میکرد
دختریکه لباس عروس تنش بود در زیر نور شمع به سختی مشخص بود
و داماد هم با کت وشلوار سفید روبرویش به طرزی سرزنش گونه
ایستاده بود دخترک چیزی شبیه موبایل رو دم گوشش گرفت چند لحظه کوتاه گذشت
یکدفعه مرد دستشو بلند کرد و سیلی محکمی به صورت دختر زد به طوری که با سر
به پنجره برخورد کرد و باد باعث شد یکی دو شمع خاموش بشه و اتاق تاریکتر شه
مرد با حرص بیشتر شروع به زدن دختر کرد چیزی رو برداشت که همان موقع
دوربین سر خورد و از دست رضا افتاد رو چمن با دست پاچگی و عجله دوربین رو برداشت
و دوباره نگاه کرد اما اثری از عروس و داماد نبود ؟!؟!شیشه ترک خورده و پنجره
مملو از خون بود!!!!!!!!!
رضا آب دهانشو قورت داد و بی اختیار بسمت ماشین دوید
با آخرین سرعت به سمت شهرک مورد نظرش تاخت ، میخواست به پلیس زنگ بزنه
اما باید اطلاعاتی از فاز و واحد میداد که هیچ چیزی نمیدونست!
تا به جلوی بلوک رسید ...از ماشین پیاده شد نگاهی به دور اطراف انداخت
بجز چندین نفر که در آنسوی بلوک در حال
دوچرخه سواری بودن کسی در اطرافش نبود
دوربین را بیرون آورد و دوباره نگاه کرد در میون پنجره های طبقه آخر
پنجمین پنجره رو نشون کرده بود که البته شمها و تاریکی فضای اتاق
آن را متمایز از دیگر پنجره های اطراف میکرد....
اما اینبار پنجره تمیز و خالی از خون بود
دوربین رو داخل ماشین پرت کرد و دوان دوان به داخل فاز رفت
سوار آسانسور شد و شاستی طبقه آخر رو زد
در آیینه قدی داخل آسانسور خودش رو دید که رنگ پریده و دست پاچه شده بود
به طبقه آخر رسید پاهایش به لرزش افتاده بود
از پنجره هایی که شمرده بود پنجمین پنجره میشد بنابر این به واحد پنجم رسید
که عبارت 220 روی درش ثبت شده بود
دستاش میلرزید به سمت آسانسور برگشت
در داخل آسانسورشماره پلیسو گرفت
پلیس گوشی رو برداشت: بفرمائید...
رضا بشکلی دست پاچه گفت: اینجا یه کی کشته شده!
یه داماد یه عروسو کشت من از بیرون دیدم!!
آنقدر سرگرم گفتگو بود که وقتی به همکف رسید یادش رفت
درو باز کنه در آسانسور بسته شد!!!!!!!!!
نگاهی به کلیدها کرد درست کلید طبقه آخر زده شده بود
رضا از ترس خشکش زد و زبونش بند آمد
صدای مامور پلیس از پشت خط می آمد: آدرس رو بدید لطفا
آسانسور زودتر از آنکه فکر کنه به طبقه آخر رسید
رضا به ناچار گوشی رو قطع کرد
درباز شد مردی رنگ پریده که از دیدن رضا شوکه شده و سعی میکرد
آرامشش رو حفط کنه وارد آسانسور شد
کاملا مشخص بود که خود قاتل است همچنان لباس دامادی اش تنش بود
نگاه چپ چپی به رضا کرد یک دستش که کمی خونی بود رو زیر دست دیگرش
پنهان کرد رضا آبدهانش رو قورت داد و سعی کرد عادی خودشو جلوه بده
اما یکدفعه گوشی اش زنگ خورد بر روی سطح مانیتور بزرگ گوشی اش
عدد 110 نمایان شد و قاتل به سادگی تونست آن را بخونه
همین که رضا اومد گوشی رو برداره مرد وحشیانه به رضا حمله کرد
و سرش به شیشه آسانسور کوبید صدای خورد شدن شیشه و خونی
که از سرش به شیشه پاشید آخرین چیزی بود که رضا حس کرد
و زودتر از آنکه بخواد کاری کنه بیهوش افتاد....
دقایقی بعد رضا با احساس درد عجیبی که داشت چشمانش رو باز کرد
داخل همان خانه و اتاق نیمه تاریک بود که نور زرد رنگ شمعها منشا روشنایی اش بودند
از پنجره باد گرمی می وزید همین که خواست تکان بخوره دید دست و پایش
با طناب محکمی بسته شده و روی دهانش هم چسب زده شده
روبرویش یک صندوقچه بزرگ بود که جسد غرق به خون عروس
داخلش افتاده بود سر دخترک از شدت ضربه خورد شده بود و بسیار
وحشتناک شده بود رضا جیغ خفیفی کشید که در دهانش و میان چسبها بسته ماند
داماد یا بهتر است بگویم قاتل با صورتی برافروخته و چاقویی در دست وارد شد
با حالتی روانی گونه و عصبی گفت: چیه...ناراحتی دوست دخترت مرده
من کشتمش منننننننن..... فکر کردی نمیدونستم باهم جیک جیک میکنید
خوب گیرت آوردم ...چیه...نگران شدی....وقتی بهش زنگ زدی فکر کردی
نشنیدم .....اون هرزه بهت شمارمو داد و گفت نصفه شبا زنگ بزن
الانم چیزی به نصفه شب نمونده ....میخوام یه شب رویایی بسازم برات
با عصبانیت هجوم آورد و لگد محکمی به صورت رضا کوبید
که باعث شد دماغش بشکنه خون ازش فواره بزنه بروی صورت و لباسش
رضا مثل سوسکی که زیر پا له میشه از شدت درد به خودش داشت میچید
همان لحظه موبایل رضا زنگ خورد مرد قاتل با دستپاچگی از جیب رضا
گوشی رو بیرون کشید و بعد با دیدن اسم رو گوشی نفس راحتی کشید
و گفت : فکر کردم پلیسهای لعنتی ان اما انگار یه دوست دختر دیگته!!!
گوشی رو بسمت رضا برگردوند اسم سارا رویش افتاده بود
توی اون حال بازم با دیدن اسمش احساس دلتنگی عجیبی بهش دست داد
دلش میخواست اگه قراره بمیره فقط برای یکبار دیگر اونو ببینه
مرد گوشی رو انداخت زیر پایش و با لگد محکم روش کوبید
بعد دستی به پیشانیش کشید و گفت خیلی خوب دیگه
باید برم تورو با دوست دختر عزیزت
تنها میزارم تا حسابی باهم خلوت کنید....بسمت آشپرخانه رفت
و بایک چهارلیتری بنزین برگشت ..تمام فرشو دیوار و جسد
دخترک و رضا رو غرق بنزین کرد
و سپس به سمت در رفت....از جیبش کبریتش رو بیرون آورد
در حالی که میخندید گفت: جای منم تو جهنم خالی کنید...
کبریت به زمین افتاد و آتیش گر گرفت با سرعتی مثل برق خانه ور ضا و
درهم گرفت همان لحظه پلیسها سر رسیدن و قاتل با تقلایی که برای فرار کرد
یک تیر به پایش زدند و همانجا دستگیرش کردند مامورها به آتیش نشانی زنگ زدن
و در این بین رضا و جسد نیمه سوخته دختر رو بیرون آوردن
مامورهای آتش نشانی هم از راه رسیدن و خانه سوخته را خاموش کردند
تن و صورت رضا تاحدودی سوخت و چند هفته در بیمارستان بستری شد
دو هفته بعد از بعد ترخیص شدن رضا از بیمارستان مریم و خانوادش هم بالای سرش بودند
رضا گوشی مریم رو گرفت و به سارا زنگ زد سارا گفت : متاسفم رضا اما بعد اینکه
اونشب بهت زنگ زدم که بگم تکلیف دوستیمون رو مشخص کنی چون خواستگاری
برام اومده که منم باهاش مخافتی ندارم ،جوابی ندادی بهم و قطع ام کردی
منم بهش جواب بله دادم!!!!!!!
آنجا بود که انگار دنیا روی سر رضا خراب شد..
در پی پیگیری های پلیس در گزارش پرونده داماد قاتل اینطور نوشته شد که:
وی تعادل روانی نداشته و بشدت از ابتدای آشنایی با شیما همسرش
به وی شکهای بیخود داشته آنشب بعد یک تماس تلفنی فرد مزاحم
دلیلی برای به یقین پیوستن شکش پیدا میکنه و وحشیانه تازه عروسش
رو در شب ازدواجش میکشه.....در نهایت طبق نظر جناب قاضی
به علت نداشتن سلامت روانی به حبس ابد
در تیمارستان بیماران خطرناک محکوم میشود....
پایان
خیلیییییییییییی قشنگ بود
من که نخوندم


خیلی مضخرف بود. اصلا هن ترسناک نبود
راستش خودم یادم نبود متنش اومدم بخونم یادم بیاد دیدم طولانیه نخوندمش

