MoonWalker

مرجع طنز و سرگرمی !!!

MoonWalker

مرجع طنز و سرگرمی !!!

گل باقالی

یکی بود یکی نبود . یه گوسفندی بود به اسم ... . نه اسم نداشت.اصلاٌ گوسفند اسم می خواد چه کار .این گوسفند ما با بقیه گوسفندا فرق می کرد نه از اون مدل گوسفند سیاه ها بود ، نه از اون مدلایی که هر روز واسشون کتاب می نویسن . یه گوسفند گل باقالی بود ، شاید فکر کنید همچین گوسفندی وجود نداره ولی من خودم با چشمای خودم دیدمش.

همه از این که گل باقالی بود خوششون می اومد بجز خو دش ، خودش دوست  داشت سیاه باشه ، یا حتی یه گوسفند معمولی باشه و گل باقالی نباشه. دوست نداشت همیشه لبخند بزنه ، دوست نداشت وقتی از یه چیزی خوشش نمی آد بگه به به ، دوست داشت بره به گوسفند همسایه بگه که کله پاچه دوست نداشتن ربطی به طهرونی بودن نداره ، بجای اینکه یه خنده عاقل اندر سفیه تحویلش بده ، یا اینکه به خوک سر کوچشون بگه که اصلاً از اینکه تو زندگی مردم دخالت می کنه خوشش نمی آد .یا اینکه به گربه اونور کوچه بگه که اصلا دوست نداره در مورد لباسش نظر بده و به آقا گربه بگه لباس برای محافظت بدن بوجود  اومده نه برای پوشوندن یه جاهای خاص !

خلاصه سرتون رو درد نیارم.اصلا دوست نداشت مطابق میل مردم باشه ، دوست داشت, خودش باشه دوست داشت اگه از چیزی خوشش نمی آد بگه اه اه ، یا وقتی نظرات چرت و پرت و می شنوه نگه ممکنه .

گوسفندمون دوست  داشت قیافه منوچهر خان معتمد الدوله رو وقتی بهش می گه منوچ ، ببینه و از ته دل بخنده ... ولی هیچ وقت جراتش رو پیدا نمی کرد.

یه روزی از روزا که گل باقالی داشت تو بازار می گشت ، یه آگهی جالب دید!"عمل زیبایی بواسطه دکتر زیباپسند،رفع لک و مک های شما و ..."فکر کرد که بره یه عمل زیبایی انجام بده و خودش رو بکنه یک گوسفند سیاه درست و حسابی.

وقتی رسید به مطب دکتر ، خیلی تعجب کرد تا اون موقع فکر می کرد خودش تنها گل باقالی دنیاست تازه فهمید که هزار مدل گل باقالی داریم ، گل باقالی  هایی اصلاً یادشون میره خودشون چی می خوان ، گل باقالی هایی که ارزش هاشون ارزشهای دیگرانه ، گل باقالی هایی که فقط حرف مردم واسشون مهمه ، یعضی هاشون هم که بدتر بودن فقط خوشحالی مردم.آروم رفت نشست یه گوشه . در عرض چند دقیقه ای که اونجا نشسته بود گوسفند بغلی هزار جا زنگ زد و انواع و اقسام تبریکات رو به طرفش تحویل داد ، از تولد گرفته تا عروسی دوست خواهر زن پسر عموی طرف.

یه کم از اینکه اومده بود پشیمون شد.تصمیم گرفت با وضعیت موجودش بسازه، بلند شد و به طرف خونشون راه افتاد . وقتی رسید خونه دید باباش داره یه برنامه نگاه می کنه در مورد قانون جذب ، بعد بابا گوسفندی رو کرد به گل باقالی و گفت : ببین چقدر جالبه ،  اگه به اتفاقات خوب فکر کنی همون اتفاق ها برات می افتد .

گل باقالی خندید و گفت : ممکنه!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد